داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
پسر بچه گفت: «میگوید شما نخوابید این جا»
گفتم: «تو کی هستی؟»
دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی میشوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت: «باید توی آن یکی اتاق خوابید. آن یکی»
گفتم: «پسرشی؟»
بچه گفت: «کی شما را آورده این جا؟ همین حالا بروید توی آن یکی»
گفتم: «این اتاق یا آن اتاق چه فرقی میکند؟ دوتا اتاق لخت و خالی که این حرف ها را ندارد»
سربچه را از ته تراشیده بودند. روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. عکس میگیرم و برایت میفرستم. تو هم نظرت را بگو. به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند میروم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نمیدانم این اسم ها را از کجایش در میآورد. ولی به غیر از این سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نمیکنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات.
این جا کار زیادی نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری، هر مرضی هم داشته باشند، دور و بر من پیدایشان نمیشود.
صلاح میگوید: «این جوری اند این آدم ها. خوب نیستند با غریبه»
صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نمیدانم چرا، ولی هوایم را دارد. هیکلی و قد بلند است. یعنی چهار تا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه ای هم هیچ وقت از سرش نمیافتد. اگر این شلوار کلفت گشادش نبود، عین ملاها میشد. خودش میگوید: «خب ما هم یک جورهایی ملاییم.»
یک جای گلوله روی سینه اش است. قدیمی است، چند روز پیش میگفت وسط شکمش تیر میکشد. به زور راضی شد معاینه اش کنم. تا پیراهنش را زد بالا، دیدمش. نگفت کجا تیر خورده. خیلی تو دار است.
دیروز با هم رفتیم دور و بر این جا را سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد میشود، مردها هم میمانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق میبرند کرکوک. کار و بارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر این که هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توی روستا که بیرون میآیی، میرسی به کوه. دو دقیقه هم نمیشود. این کوه ها مثل کوه های طرف ما نیستند. همه صخره ای اند. اگر قرار نبود برگردم، میگفتم با بچه ها بیایید این جا. نمیدانم از صخره واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دایره ای چیده اند توی یک محوطه هفتاد هشتاد متری. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح میگوید سه نفر ارتشی خاک اند آن تو. بیشتر فامیل های صلاح کرکوک اند. به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری امریکایی بیاورد.
می گویند اواسط بهار هوا خوب میشود. تا آن موقع برگشته ام . دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوس های صادق، این جوری، آبدار.
****************
گفتم: «از همین سنگ های یخ زده میکشم بالا تا توی آن دو تا غار»
اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به داد زدن. بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید. گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکی اش همان سرباز معلم»
ظاهرا آدم بدبختی بوده که میخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک دفعه زیر پایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش. میگفت: «نعشش هم پیدا نشده»
گفتم: «خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم»
ول کن نبود. گفت: «بعد سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر میآمد و میرفت. از همه پرسیدند. همین کریم را آن قدر آوردند و بردند که مجنون شد»
ظاهرا آن سرباز بیچاره توی همین اتاقی میخوابیده که حالا من میخوابم. اول از همه به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش میکند. پسر کوچکش است. فکر میکنم حق با تو باشد. آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس میگیرم، برایت می فرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طوری هم میتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئنتر است.
پدرم توی بیمارستان اما حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.
میگوید: «این دو تا غار حرمت دارد برای مردم. نرو آن جا.»
بچه گیر آورده. خودشان میگویند دو اشکفته. یعنی دو تا حفرهی خالی.
***********
بعد گفت: «آن بالا رفته بودی چه کار؟»
گقتم: «شما مگر وکیل وصی بنده هستید؟»
گفت: «اگر میدانستی هیچ وقت جرئت نمیکردی»
طوری لب هایش را گاز گرفت که خون افتاده بودند. گفتم: «اصلا تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفتهام؟»
بعد حرفهایی زد دربارهی همان های که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. میگفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چند تا ارتشی میآیند توی روستا. چهار نفر. مثل این که میخواستند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد میشوند، یکی از اهالی میشناسندشان. یکی یکیشان را میشناسد. بعد درگیر میشوند. سه تاشان را میکشند. یکی شان فرار میکند طرف بند و از صخره بالا میکشد. از همین صخره ای که من میخواستم بالا بکشم. یکی دو نفر میافتند دنبالش.
میگفت: «آن قدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش»
تا دو روز از این پایین کشیکش را میکشند تا بیاید بیرون، که نمیآید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره میکشد بالا و میرود توی دو اشکفته. هیچ کدامشان بر نمیگردند.
میگفت: «فرمانده بی سرباز نمیماند. پیدا میکند برای خودش»
اولش نفهمیدم. گفتم: «چی پیدا میکند؟»
گفت: «سرباز»
گفتم: «حتما هم پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟»
گفت: «بترس از این چیزها. سرباز معلم یادت رفته.»
گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توی دره»
گفت: «نعشی پیدا نشد برایش»
نمیدانی چه قدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده. دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد. میخواهم چشم هایم را ببندم، پاهایم را بیندازم روی هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من میگوید: «این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا.»
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های غار. طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک میکنم. بعد هم کارم را ول میکنم و بر میگردم تهران.
****************
گوشهی شمالی سرسرا یک چشمه هست. توی این سرما آب دارد. باورت میشود؟ از بین سنگ ها آب بیرون میآید و روی کف غار میریزد. چند متر آن طرف تر هم بین سنگ ها فرو میرود. به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست. از جناب سرهنگ صلاح هم خبری نیست. چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ؟ انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سرون و سرگرد. باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده. روی دیوارهی غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود؛ نه خطی، نه آدرسی. سنگ صیقلی.
نیم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجیبی داشت. هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار. احتمالا بدجوری کفری میشود. شاید هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردی را دیده باشد. موقع برگشتن کریم را دیدم که نشسته بود وسط گورستان سنگی. دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من.
گفتم: «چه طوری کریم؟ نمیآیی برویم آن بالا؟»
بدنش را تکان میداد و یک چیزهایی زیر لب میخواند.
گفتم: «برای کی داری دعا میخوانی؟»
به فارسی گفت: «ناصر رفته آن جا.»
واقعا باورم شده بود فارسی بلد نیست. خیلی زرنگ است. گفتم: «پس فارسی بلد بودی. میخواستی رنگمان کنی. ها؟»
یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست. میخواهم بزنم به دیوار اتاق. به بچه ها هم بده. اگر شد بفرست برای مجلهی دانشگاه . ببین چاپش میکنند یا نه. این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند:
«دو اشکفته یکی از غارهای منطقهی غرب ایران است. از مهم ترین ویژگی های این غار میتوان به بافت سنگی منحصر به فردش اشاره کرد. بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سیلیس است. به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ایرانی و خارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است. این عکس ها شاید تنها عکس هایی باشند که از محوطهی داخلی دو اشکفته برداشته شده اند.»
ظاهرا طرف کارها را درست کرده. همان آشنای پدرم توی کرمانشاه. این چند روزه را منتظر میمانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین.
***********************
چند روز است که کریم پیدایش نیست. دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش. رفتارش عوض شده. نه این که کفری باشد و عصبانی و این جور چیزها. مهربانتر شده. برایم غذا میآورد. از دوغ و ماست و کرهی محلی گرفته تا مرغ کباب شده. باورت میشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی، توی یک سینی بزرگ. آمده بود بهداری با من حرف بزند. پرسید: «چیزی ندیدی آن جا؟»
خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد. میگوید: «این عکس ها را نباید دید. مردم میترسند.»
گفتم: «سرهنگ تان آن بالا نبود. خیلی دنبالش گشتم»
یکی را فرستاده تا لباس هایم را بشوید. اسمش هیواست. سیزده چهارده سالش است.
میگویم:«چرا قبلا نمیآمدی؟»
جواب میدهد: «آقا صلاح من را فرستاده»
میگویم: «خب چرا قبلا نمیفرستاد»
میگوید: «آخرشما این جوری نبودید»
میپرسم: «مگر من چه جوری ام؟»
جواب میدهد: «شما میروید پیش سرهنگ. رسم است.»
نمیدانم به این دیوانه بازی ها میگوید رسم یا منظورش چیز دیگری است. تازگی ها کشیکم را میکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوارنشسته اند. یک چپق هم دست یکیشان بود که پک میزد و به نفر بعدی رد میکرد. گفتم: توی این سرما نشسته اید چه کار؟ سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند. مطمئنم فارسی بلدند. خودشان را زده اند به نفهمی. از این دستارهای بلند عمامه ای به سرشان میبندند. کاپشن اکری رنگ امریکایی هم تن شان. عین هم. فکرش را بکن؟ معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند. به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد. میخواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم.
یکی رفته بالای دو اشکفته و پرچم را برداشته. تا همین دیروز آن جا بود، ولی امروز صبح دیدم نیست. مهم نیست. فکر میکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد.
صلاح بی خبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالی دارد. گفتم: «صلاح کجاست؟» گفت: «رفته.» میخواستم بگویم کی برمیگردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف میکند. هرچه میگفتم نمیخواهم، یک قدم جلوتر میآمد و سینی را فشار میداد به سینه ام. به زور خودم را خلاص کردم.
دیروز از دره رفتم پایین. اصلا سخت نبود. خیلی راحت تر از بالا رفتن است. صد متری که پایین رفتم، رسیدم به یک جای صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر. یک راه باریک است. اگر تا تهش را بروی احتمالا میرسی به کرکوک. شاید کریم هم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک. آن زیر خیلی سرد است، سردتر از این بالا. اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمیشود پیدایش کرد. به شاخهی یکی از درخت های کوتولهی آن پایین دست زدم. مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین. یک خرگوش هم دیدم. معلوم نبود کی مرده. لاشه اش را با خود آوردم بهداری. یک چیز دیگر. وقتی داشتم برمیگشتم، یک رد پا کنار ردپای من روی برف مانده بود. بزرگتر از جای پای من. یکیشان تا آن پایین دنبالم کرده. مثل رد کفش های کوهنوردی بود. تا به حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند. ای کاش این جا تلفن داشت. این جوری خیلی سخت است.
***************
**************
برایم غذا میگذارند دم در و خودشان فرار میکنند. یک هفته است کسی را ندیده ام. میدانی به چه فکر میکنم؟ فکر میکنم سرباز ژاپنی هستم. از همین هایی که تمام عمر سر پستشان می مانند و کشیک میکشند.
***********
از خودم عکس گرفته ام، ظاهرش کن.
برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1387 از سومین دورهی جایزه ادبی روزی روزگاری
برندهی جایزه ی بهترین مجموعه داستان سال 1387 از بنیاد گلشیری
برندهی جایزه مهرگان به عنوان بهترین مجموعه داستان سال های 1386و 1387
منبع: از مجموعه برف و سمفونی ابری نوشته پیمان اسماعیلی نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |